loading...

нαм∂αм

دُختــَــرِ مـــ🌙ـــآه

بازدید : 543
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:38

گاهی شبها که به سختی میرسیدم میگفتم کاش تنها یک ماه فرصت برای زندگی داشتم... آنوقت میرفتم و ملتمش میشدم که بگذارید این یک ماه را بخندم... یگذارید زندگی کنم... راستش را بگویم من زیاد خسته میشوم... زیادآه و ناله میکنم زیاد حالم بد میشود اما آن وقت‌هایی که از دنیا میبرم و دلم هوای رفتن میکند آن زمانها در بدترین حالت خود هستم... حتی نه زمانهایی که میگوییم یک ماه بلکم زمانهایی که میسگویم ثانیه بعد را هم نمیخواهم...‌‌ان‌زمان‌هایی که فکرم چیزی جز نیست کردن خودم نیست... اما واقعا اگر لحظه بعد نباشم چه؟ اگر امشب اخرین شب زندگی ام باشد چه؟ زندگی کرده ام؟ نه... من زندگی را مردگی کردم... من خندیدم اما نقابی بیش نبود... به دل سرخ از زخم و خونم خیانت کردم و قه قهه زدم... بیشترین دروغم کلمه "خوبم" بود... خواهر فرزند نوه خوبی نبوده ام... حداقل به زبان خودشان که نه از من راضی بودنت و نه برایشان دوست داشتنی بوده ام... خدایم چه؟ آن بالاسری چه؟ رضایت او را جلب کرده ام؟! راستش شک دارم... اصلا در زندگی کاری کرده ام؟! به چیز‌هایی که میخواستم رسیده ام یا فقط به فردا افکنده ام؟ زندگی نکرده ام... اصلا لیاقت سنگ مزاری دارم؟ بر رویش چه بنویسند؟ بنویسند چند سال عمر؟ 19 سال؟ اصلا مگر 19 سال را زندگی کرده ام؟ شاید دو سال اولش را در عین نفهمی‌زندگی کرده باشم...

اگر پرنده بودی به کجا میرفتی؟
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی