پرواز... راستش را بگویم پری بودن از رویاهایم است... بال پرواز گشودن آرزوی تحقق نارسیدنی ام است... آخر میدانی؟ پرواز یعنی آزادی... پرواز یعنی بی نیازی به بقیه موجودات... پرواز امید زندگی من است اما "پرکشیدن مجال میخواهد... آسمان زلال میخواهد... اشتیاق پرنده کافی نیست... چونکه پرواز بال میخواهد..." انسانم و بال پروازی ندارم اما در خیالم هم ، بال پروازم را شکسته اند و با بال شکسته در قفس محبوسم آخر پرنده در اشک و خون هم که باشد باز هم میپرد حتی اگر سقوط کند... من آزادی میخواهم... دوست دارم رها باشم! همچون پروانههای آبی و صورتی یک گلستان... میان گلها پرسه بزنم و از عطر یاس و زنبق و لاله سرمست و شادمان شوم... بال بگشایم و پرواز کنم تا فراسوی آسمان نیلگون... به ماه بروم... دوست دارم حتی پروانهای ضعیف باشم... در کنار شمع نشینم و با سوختنش بمیرم... من از آدمهای رنگ به رنگ این شهر بیزارم... از مرگ باورها و رویاهایم پریشانم... دلم پرواز میخواهد... راستش میترسم... میترسم دیر شود... دیگر آوازی سر ندهم و آب و دانهای نخورم... میترسم زمانی در قفس گشوده شود که بارها و بارها تلاش کرده باشم برای شکستنش اما سرخورده نتوانسته باشم کاری از پیش ببرم... میترسم که زمانی در قفس را بگشایند که دیگر تمام آفاق و آرزوهایم را دفن کرده باشم و ذوق و شوقی برای پرواز نداشته باشم... میترسم میدانی؟! از گذر زمان و آینده و خودی که هر لحظه امکان دارد ناامید شود وحشت زده ام...
اگر به جای شخصیت دوست داشتنی کتاب مورد علاقم بودم...؟ بازدید : 450
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:38