آیرای من... شاهدختم... کلماتم تکراریست و حرفهایم تکرار مکررات اما من هنوز هم هراسانم از آمدنت و مشتاقم به دیدنت...
نباید تو را برای خود بخواهم... نباید خودخواه باشم و تو را امیدی برای خود و روشناییای در تاریکیها ببینم...
پرنسس کوچکم... نیامدهای و با وجود این همه فاصله ما دو از یکدیگر در وحشت به سر میبرم... میترسم از اینکه مادری شبیه به مادرم شوم... میترسم که مبادا از مادرت فراری باشی... میترسم به جای دوست و مادر ، برایت یک زندانبان باشم... میترسم روزی برای فرار از من به رابطهای اشتباهی دچار شوی... میترسم آنقدر حواسم به خوراک و پوشاکت باشد که زندگی کردن را یادت ندهم... میترسم که خندیدن و شاد زیستنت را فراموش کنم... آخر وظایفم زیاد است... مسئولیتش بسیار... باید به تو یاد دهم ازدواج یکی از هزاران هزار روشهای زندگیست... باید یادت بدهم که تو خودت باید زندگی ات را بسازی و کسی نمیآید تا زندگی ات را درست کند زیبا کند... شاد و رویایی کند... منتظر شاهزادهای با اسب سفید نباش، تو خودت ملکه ای... دخترم تو خودت به تنهایی میتوانی یک کشور را اداره کنی... باید مستقل باشی... جانکم اگر دوست نداری، لازم نیست درس بخوانی... اصلا نیازی نیست راهی که همگان رفته اند را بروی... تو خودت هستی وجوده خودت نیازی به تظاهر نیست، اصلا دخت مه رویم تو بشو همان ماهی خاطی... بشو همان ماهیای که خلاف جهت اقیانوس شنا میکند... سخت است خوب میدانم اما به دنبال هدف و روشنایی خودت باش به دنبال لبخند و رضایت خودت باش... قرار نیست نداشتههای من را دنبال کنی و به دست آوری، به دنبال علایق خودت باش... تو مجبور به برآورده کردن آرزوهای من نیستی... روزی هزار بار باید برایت تکرار کنم که تو زیبا ترینی... تو قوی ترینی... تو باهوش ترینی... تو بهترینی... میدانی جگرگوشه ام؟! باید پر و بال پروازت را پروش دهم... باید بی هیچ ترسی از حرف مردم بخندی... من باید پشت و پناهت باشم... باید نزدیکترین دوستت باشم... باید آنقدر اعتماد میانمان باشد که مشکلاتت را اولین نفر به من بگویی... میدانی جانم؟! از همینهاست که میترسم... از همین وظایف به ظاهر ساده میترسم... از اینکه نتوانم مراقبت باشم میترسم... آنقدر میترسم که گاهی میگویم شاید بهتر است هرگز نیایی...
بازدید : 236
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 13:39