دلم میخواهد یک دختر داشته باشم.
حل سوالات و انجام پروژه درس سازه فولادی پیشرفته مهندسی عمراندلم میخواد برم بالای کوه جیــــــــــــــــــــــــــــــغ بکشم...
حل سوالات و انجام پروژه درس سازه فولادی پیشرفته مهندسی عمراناز خودش بیشتر نگرانش هستم... از خودم بیشتر برایم مضطرب است... نمیتوانم از دردهایم بگویم، بیم دارم دلواپس شود... در توانش نیست از ناخوشیهایش بگوید، میترسد آشتفته شوم...
جانم به جانش بند است و نفسش به نفسم متصل...
میگویم از حال بد من بگذر به آن عادت دارم برایم از خودت بگو...
میگوید حال من خوب است و موضوع پر اهمیتی نیست...
و ما خوب میدانیم نه من عادت دارم و نه مشکل او بی اهمیت است...
اما از عهده اش بر نمیآییم که خود را بر دیگری ارجعیت ببخشیم...
قدردانی امروز ، عشق حقیقیست...
عزیزانی که میدانم کم نیستند و عشقم بهشان و علاقشان به من ، بی ریا و راستین است...
لبانم را به رژ غلیظی آغشته میکنم... خودم را نگاه میکنم و به دور خودم میچرخم... یک بار دو بار... بار سوم سرم به آینه برخورد میکند... جای برخورد را آرام لمس میکنم و به آینه نه بلکم به دختر آینه زل میزنم... انعکاس من در آینه نبود بلکم منی دیگر بود... بر روی لبانش پوزخندی بود و از چشمانش خشم زبانه میکشید... لبانش تکان میخورد... انگار که بر سرم فریاد میکشید اما چیزی نمیشنیدم... گیج و گنگ نگاهش میکردم... او را چه شده بود؟! باز هم چرخیدم و آن طرف تر نوآمدهای در کالسکه اش مشغول خندیدن بود... چشمانش برق میزد... محو تماشایش بودم... با آن لبان صورتی و چشمان مشکین و موهای لخت پریشان... چه زیبا میخندید... در یک آن به گریه افتاد... چشمانش هنوز هم میدرخشید... انگار در اعماق دلش غمیپنهان بود... گویا پشت تمام خندههایش اشکها و خون جگرها بود... صادق باشم اشک چشمانش را نگارین و مزین کرده بود... به سمتش رفتم، چشمانش زیبا تر شده بود اما نباید اشک میریخت... قدم تند کردم اما محو شد... و همان کودک که کمیبزرگتر شده بود... نوپایی که چهار دست و چا راه میرفت... نوزادی در کنارش به گریه افتاد و اویی که کشان کشان پستانکش را در دهان نوزاد کرد که ساکت شود... نوزاد لبخندی زد و کودک قه قههای سر داد... گویی از همان ابتدا نگران دیگران بود... او هم محو شد... خردسالی که با عروسکهایش بازی میکرد... با همان گیسوان مشکین بلند... نگاهم کرد... هنوز هم فروغی در چشمانش بود... تولد چهار سالگی اش... چشمانش کدر شد... دیگر الماسی سیاه نبود بلکم تبدیل به زغالی برای سوختن شده بود... انگار که در اوج کودکی بزرگ شده بود... در گوشه اتاق در آن تاریکی باریکه نور سرخی نمایان بود... دخترکی نوجوان... میلنگید... تنش زخمیبود... آرام حرکت میکرد و در چهره اش تنها درد بود و درد... پیراهن نفرت و بانداژ روی رگ دستانش از جنس خشم بود... از او ترسیدم و قدمیعقب برداشتم که پایم به صندلی راکی گیر کرد و با سر به زمین خوردم... دستانم را جلو آوردم ... میخواستم بلند شوم اما نمیتوانستم انگار که پاهایم به زمین چسبیده بود... وضعیتم را دوست نداشتم... به مثابه تعظیم میماند... پاهایم را تکان دادم اما صدای برخورد زنجیرهای فلزی به زمین را شنیدم... دور پاهایم جسمیسرد بود... سرم را بالا آوردم و پیر زنی بر روی صندلی تکان میخورد... چهره اش خسته و شکسته اما بی نهایت آشنا بود... همان چشمان مشکین آهویین... همان گونه چالدار... همان خاکستر و زغالهای سوخته در نگاه... وحشت زده بودم... نفس نفس میزدم... آینه لرزید و هزار تکه شد... آینه شکته بود و دخت آینه هزار ، اما باز هم خود را به در و دیوار میکوفت تا بشنومش... چه میگفت؟! چرا صدایش به گوشم نمیرسید؟! برای لحظهای خود را دیدم... دور چشمانم سیاه و لبانم سرخ... دستم را با شدت به لبانم کشیدم و سرخی پخش صورتم شد... لرز کردم... تب کردم... ترسیدم... گریختم... پاهایم بسته بود و تنم بر روی خرده شیشهها کشیده میشد... کشان کشان خود را به گوشه تخت رساندم... نوزاد خندان جلویم بود... باید او ا نجات میدادم... باید برق چشمانش را امیدش را نجات میدادم...
خود را در آغوش گرفتم و زمزمه کردم:
"اینجا جای موندن نیست... نای موندن نیست...
پای موندن نیست... هیشکی با من نیست..
هرچی که خواستم... اینجا اصلا نیست...
تنهام... اینجا دور من درده..."
فریاد کشیدم.... نـــــــــــــــه نـــــــــــــه نـــــــــــــــه!!!
باید بلند میشدم... میجنگیدم... باید از این اسارت میگریختم... باید به رهایی میرسیدم این تنها راه رستگاری و نجات کودک خندانم بود... این همانی بود که دخت آینه میخواست به گوشم برساند...!
باز هم خورشید بالا میآید صبح آغاز میشود و منی که از ابتدای روز به این میاندیشم که امروز از چه بنویسم؟!
دوست داشتن هایی حقیقی...با صدای نم نم باران دست از کتاب خواندن میکشم... و کتاب بارون درخت نشین را کنار بخاری نهادم... اولین بارن پاییزیست...
دایرة المعارف جامعه شناسی مارکسیستی ـ لنینیستی (۷۷۲)Challenge 36: Name 5 people you admire and why?
خود آموز خود اندیشی (۳۲۴)باران که میزند آسمان مرا مجنون تر از همیشه میکند... از پشت پنجره به نظاره مینشینم... در سکوت به نتهایش گوش میدهم... باران که میبارد سر به آسمان میبرم و میگویم تو هم دلت گرفته؟! من از آدمها غمگینم تو از چه اشک میریزی؟!
چالش سی و ششمتو تنها کسی هستی که لازم نیست برم و بهش بگم قول میدی هیچ وقت نری و ترکم نکنی؟ با اینکه خودم بارها و بارها رهاش کردم...
نَــیـــا بــــاران ! ... زَمــیــن جــــایِ قَـــشَـــنگـــــی نــیست...!تعداد صفحات : 2